وانیا، هدیه با شکوه خداوند

عروسی

سلام سلام خوبید؟ جونم براتون بگه ما هفته گذشته 25 اردیبهشت تهران عروسی پسر دایی بنده دعوت داشتیم. جمعه 24 صبح زود همراه باباعلی، وانیا، مامان، بابا و داداشم راه افتادیم به سمت تهران. به همدان که رسیدیم تصمیم گرفتیم بریم خونه پسر عموی پدر بنده... رفتیم انجا تا ساعت 4 موندگار شدیم. بقیه برادرها هم به ترتیب اومدن واسه دیدن پدرم و خانواده.. شب رسیدیم تهران رفتیم خونه خاله ام که حساااابی خوش گذشت... روز 25 ام هم ساعت 7 عصر رفتیم به سمت باغ عروسی... خیلی خوش گذشت مخصوصا که وانیا خانوم با مبین کلییی آتیش سوزوند و بازی کرد.. ...
29 ارديبهشت 1395

جنگلهای جوانرود

جمعه 2 اردیبهشت با دوست مامانم خاله توران رفتیم واسه جوانرود و جنگلهای اونجا اتراق کردیم تا عصر.. ناهار رو هم باباعلی واسمون کباب درست کرد... پ.ن 2: هوووورررررا عکسهای عیدمون آپلود شد....  واسه دیدنشون برید دو پست قبل تر.... من و کیانا:     ...
13 ارديبهشت 1395

ماجرای عاشقی

میدانی ، روزی که ماجرای عشق تو را به مادرم گفتم، چه اتفاقی افتاد؟ اصلأ بگذار از اول برایت بگویم... قبل از اینکه حرفی بزنم موهایم را باز کردم و روی شانه أم ریختم مادرم گفته بود موهایت را که باز میکنی انگار چندسال بزرگتر میشوی...میخواستم وقتی از عشق تو میگویم بزرگ باشم ... بعد از آن دو استکان چای ریختم، بین خودمان بماند اما دستم را سوزاندم و نتوانستم بگویم آخ ، بلکه دلم آرام بگیرد ، مجبور بودم چون مادر اگر میفهمید بزرگ شدنم را باور نمیکرد ... دست سوخته أم را زیر سینی پنهان کردم چای را مقابلش گذاشتم و کنارش نشستم ، عشقت توی دلم مثل قند آب میشد و نمیدانستم از کجا باید شروع کنم.....باتردید گفتم :"مادرجان،اگر آدم عاشق باشد زندگی چقدر دلنش...
12 ارديبهشت 1395
1